در امتداد حسرت
نویسنده:
طیبه امیر جهادی
امتیاز دهید
بخشی از رمان
بهزاد تو که می دونی بابات برات قدمی بر نمی داره ، چرا اصرار می کنی.
مریم خواهش می کنم بخاطر من بهشون بگو ، به خواهرم بگو ، اون می دونه چطوری با پدرم حرف بزنه و راضیش کنه . چند روز بعد وقتی عمه بیتا زنگ زد مامان باهاش مشکل بابا رو در میان گذاشت و اون هم گفت که باشه حتما با بابا صحبت می کنم و بهت خبر میدم ، اخه وضع بابا بزرگ خوب بود . چند روز بعد عمه دوباره تلفن کرد و گفت : مریم جان ، من باهاش صحبت کردم اما اون می گه من نمی تونم کاری بکنم . چون به غیر از بهزاد سه دختر دیگه هم دارم که امیدشون به منه ...
بیشتر
بهزاد تو که می دونی بابات برات قدمی بر نمی داره ، چرا اصرار می کنی.
مریم خواهش می کنم بخاطر من بهشون بگو ، به خواهرم بگو ، اون می دونه چطوری با پدرم حرف بزنه و راضیش کنه . چند روز بعد وقتی عمه بیتا زنگ زد مامان باهاش مشکل بابا رو در میان گذاشت و اون هم گفت که باشه حتما با بابا صحبت می کنم و بهت خبر میدم ، اخه وضع بابا بزرگ خوب بود . چند روز بعد عمه دوباره تلفن کرد و گفت : مریم جان ، من باهاش صحبت کردم اما اون می گه من نمی تونم کاری بکنم . چون به غیر از بهزاد سه دختر دیگه هم دارم که امیدشون به منه ...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی در امتداد حسرت